سرویس فرهنگ و هنر مشرق - جناب آقای کیمیایی! می دانم این روزها سخت مشغول ساخت فیلم قاتل اهلی هستید، خدا کند که قاتل اهلی فیلم شما خدای ناکرده قیصر نباشد. چون قیصر را مردم این سرزمین، اهلی نمی خواهند. منظورم در این مقال این نیست که خدای ناکرده قیصر وحشی است. قیصر برآمده از جان این مردمی است که گرسنگی پسابرجام را با ساییدن سنگ به شکمهایشان به جان میخرند اما زیر بار کاسته شدن مردانگی خود نمیروند و هر تجاوزی به ناموس را با خروش و خشم پاسخ می دهند. شاید امروز تیزی دسته زنجانی با مَشی مدرن زیستی آنان همخوان نباشد اما مشی و خروش قیصرانه با هیچ سلاحی قابل خلع نیست.
آقای کیمیایی! نمی دانم قیصر شما این روزها کجاست؟ او هیچگاه نخواهد مرد اما کجاست ؟! میدانم که در میان ماست، حسش می کنیم با پوست و گوشت و استخوان. اما آقای کیمیایی فیلمسازان و مدعیان هنر این سرزمین این سمبل جاودانه مردانگی را با پوست و گوشت استخوان حس نکردهاند و بی جهت انگ شاگردی شما را به خود می زند.
قیصر بخشی از تاریخ مردانگی و تاریخ سینمای این سرزمین است؟ چون تا وطن هست تا رفاقت هست، ناموس همان ناموس است و مفهوم آن هیچگاه رنگ به رخسار روزگار نخواهد باخت.
آقا کیمیایی! فیلمسازی که خود را دانش آموخته غیر مستقیم شما میخواند امروز فیلمی ساخته در مذمت قیصر بودن. یعنی به همین زودی قیصر رفت در لانگ شات و شوت شد سمت تساهل مدرنیسم. با این تفسیر از فیلمی که «فروشنده» است کجا باید بگردیم تا مردانگی را جستجوکنیم؟! چه کسی «مشتری» ماست!
در سینمایی که از انسان جسدش را میبینی کشتن روح مردانگی مگر خطا بزرگ سینمای امروز نیست؟!. حالا مردانگی با این هنرورزی معاصر مرده؛ فقط حرف میزند و تصمیم گیرنده نیست و باید از جهالت (به تعبیری وارسته تر از قداست) مردانه فاصله بگیرد و لچک به سر تصمیم بگیرد که بزنگاه کجاست؟!
آیا در دورانی که هنرورزان و هنرمندان قصد دارند انگلیسی را با لهجه آمریکایی ادا کنند مردانگی آمیخته با هنر بصری سینما کارکرد معاصرش را از دست داده است؟! والله این سینما، برفوش مردانگی است که با سیرت و صورت و سلوک اصل سینما در تعارض!
آقای کیمیایی! شاگرد هنرمندی چون شما را کدام کف و سوتی با لهجه «مرسی بوکوآ» هل داده سمتی که تصویرگر دورانی باشد که مردانگی رنگ باخته است. این مشی که همه چیز را برای فروش حراج کرده است با آرمان سینمایی ما در تعارض و تضاد است و با زد و بند مناسبات زنگار گرفته فرنگی ژول و ژیم وار تغوفویی (تروفویی)، در حلقمان میکنند که ما هم فروشنده تحفههای فرنگی با نام بلندآوازه سینمای ایران باشیم! دیگر کجایش سینماست؟
چه بر سر روشنفکران این سرزمین آمده که همه به بالماسکه لچک به سران دعوت شده ایم؟!
این چه عصیانی است که قهرمانان مرد عاصی شده باید گوشه ای آرام بایستد و جرات نکنند در گوش متجاوز بزند؟ همه چیز را میشود رنگ کرد اما مردانگی ما را نه! این رکود و رخوت در ترجمان سینمایی ما به هیچ عنوان قابل تحمل نیست؟ من حس میکنم در ایستگاه فروشنده فرهادی به مردانگی ما تجاوز شده و به صورت سینمای مردانه این سرزمین سرخاب و سفیدآب مالیدهاند.
استاد! من نگران این زمینم، شاید نگران این سرزمین، که همیشه سروهایش از خون جوشیده مردان مردش آبیاری شده و نگران زمین سینمایم که احساسات زنانه به جای شور مردانه آبیاریش می کند.
آقای کیمیایی! شما که جانی گیتار را دیدهای، رود سرخ را دیدهای و ریو براوو را؛ آنقدر بیشمار مرد دیدهای که حسابش از دستتان دررفته، و آنقدر از این شمایل مردانه دیدهایم که رئیس فروشنده سرش گیجه رفته و افتاده در تالاب فمینیستی! شما و دیگر همتایان بزرگتان مثل استاد تقوایی با سینما به ما آموختهاید که سایه مردان اگر نباشد، لانتوریها فراواند. اینجاست که می فهمم نگاه و حس تابناک شما جاری در روح شاگرد شما نیست.
خالق قیصر کجایی که شاگردان شما سینمایی را خلق کردهاند که انسان دارد، آدم دارد، پدر دارد، مادر دارد، بچه دارد، خیابان و کاسب و دادگاه و اتوبوس و مترو دارد، عشق دارد و داستان انسان در روزگار خودش را دارد اما مردینه و مردانگی ندارد! در بساز و بفروش فروشندهوار سینمایی، تابش هیچ آرمان مردانهای در آن نیست و حالا میفهمم که چرا عدهای سعی می کنند بیضایی و تقوایی بازگردند و فیلم بسازنند تا زنینه صفتان کمتر مردانگی ما را بزک به تعادل و تفاهم مدرن کنند.
آقای کیمیایی! اینبار در انتخاب شاگرد صدها اشتباه کردهای! راز سینما در آدمهایش نیست، در اصولشان است. این راز، هنر را سرپا نگه میدارد. بزرگترین راز سینما، ذات مردانگی است. فیلمهای اصغر فرهادی از سینمای نامدار نمیآید، چیزی از انسان را روایت میکند که مغشوش است و به اصل مردانهخواه ما ربطی ندارد. عبور کرده از «کلود شابرولهای» فمینیست است و ربطی به «جرمی» و سینمای حماسی ایتالیا ندارد.
شاگرد فروشنده شما روایتی معکوس و مجعول از فیلم سگ های پوشالی سم پکین پا را روایت می کند. ردپایی از پاکیزگی و طاهر بودن «شین» (جورج استیونس) را ندارد. سینمای که مرد ایرانی در آن عاری از اصلت مردانه است ، هم متجاوزش هم مورد تعدی قرار گرفته اش. اینجاست که هالیوودم آرزوست . چون تلما و لوئیس ندارد که در میانه صحرای آریزونا بخروشند و پای عفت خود بایستند . جناب کیمیایی این فروش و حراجی که شاگرد شما ساخته است هیچ ربطی به سینما ندارد.
قیصر بخشی از تاریخ مردانگی و تاریخ سینمای این سرزمین است؟ چون تا وطن هست تا رفاقت هست، ناموس همان ناموس است و مفهوم آن هیچگاه رنگ به رخسار روزگار نخواهد باخت.
آقا کیمیایی! فیلمسازی که خود را دانش آموخته غیر مستقیم شما میخواند امروز فیلمی ساخته در مذمت قیصر بودن. یعنی به همین زودی قیصر رفت در لانگ شات و شوت شد سمت تساهل مدرنیسم. با این تفسیر از فیلمی که «فروشنده» است کجا باید بگردیم تا مردانگی را جستجوکنیم؟! چه کسی «مشتری» ماست!
در سینمایی که از انسان جسدش را میبینی کشتن روح مردانگی مگر خطا بزرگ سینمای امروز نیست؟!. حالا مردانگی با این هنرورزی معاصر مرده؛ فقط حرف میزند و تصمیم گیرنده نیست و باید از جهالت (به تعبیری وارسته تر از قداست) مردانه فاصله بگیرد و لچک به سر تصمیم بگیرد که بزنگاه کجاست؟!
آیا در دورانی که هنرورزان و هنرمندان قصد دارند انگلیسی را با لهجه آمریکایی ادا کنند مردانگی آمیخته با هنر بصری سینما کارکرد معاصرش را از دست داده است؟! والله این سینما، برفوش مردانگی است که با سیرت و صورت و سلوک اصل سینما در تعارض!
آقای کیمیایی! شاگرد هنرمندی چون شما را کدام کف و سوتی با لهجه «مرسی بوکوآ» هل داده سمتی که تصویرگر دورانی باشد که مردانگی رنگ باخته است. این مشی که همه چیز را برای فروش حراج کرده است با آرمان سینمایی ما در تعارض و تضاد است و با زد و بند مناسبات زنگار گرفته فرنگی ژول و ژیم وار تغوفویی (تروفویی)، در حلقمان میکنند که ما هم فروشنده تحفههای فرنگی با نام بلندآوازه سینمای ایران باشیم! دیگر کجایش سینماست؟
چه بر سر روشنفکران این سرزمین آمده که همه به بالماسکه لچک به سران دعوت شده ایم؟!
این چه عصیانی است که قهرمانان مرد عاصی شده باید گوشه ای آرام بایستد و جرات نکنند در گوش متجاوز بزند؟ همه چیز را میشود رنگ کرد اما مردانگی ما را نه! این رکود و رخوت در ترجمان سینمایی ما به هیچ عنوان قابل تحمل نیست؟ من حس میکنم در ایستگاه فروشنده فرهادی به مردانگی ما تجاوز شده و به صورت سینمای مردانه این سرزمین سرخاب و سفیدآب مالیدهاند.
استاد! من نگران این زمینم، شاید نگران این سرزمین، که همیشه سروهایش از خون جوشیده مردان مردش آبیاری شده و نگران زمین سینمایم که احساسات زنانه به جای شور مردانه آبیاریش می کند.
آقای کیمیایی! شما که جانی گیتار را دیدهای، رود سرخ را دیدهای و ریو براوو را؛ آنقدر بیشمار مرد دیدهای که حسابش از دستتان دررفته، و آنقدر از این شمایل مردانه دیدهایم که رئیس فروشنده سرش گیجه رفته و افتاده در تالاب فمینیستی! شما و دیگر همتایان بزرگتان مثل استاد تقوایی با سینما به ما آموختهاید که سایه مردان اگر نباشد، لانتوریها فراواند. اینجاست که می فهمم نگاه و حس تابناک شما جاری در روح شاگرد شما نیست.
خالق قیصر کجایی که شاگردان شما سینمایی را خلق کردهاند که انسان دارد، آدم دارد، پدر دارد، مادر دارد، بچه دارد، خیابان و کاسب و دادگاه و اتوبوس و مترو دارد، عشق دارد و داستان انسان در روزگار خودش را دارد اما مردینه و مردانگی ندارد! در بساز و بفروش فروشندهوار سینمایی، تابش هیچ آرمان مردانهای در آن نیست و حالا میفهمم که چرا عدهای سعی می کنند بیضایی و تقوایی بازگردند و فیلم بسازنند تا زنینه صفتان کمتر مردانگی ما را بزک به تعادل و تفاهم مدرن کنند.
آقای کیمیایی! اینبار در انتخاب شاگرد صدها اشتباه کردهای! راز سینما در آدمهایش نیست، در اصولشان است. این راز، هنر را سرپا نگه میدارد. بزرگترین راز سینما، ذات مردانگی است. فیلمهای اصغر فرهادی از سینمای نامدار نمیآید، چیزی از انسان را روایت میکند که مغشوش است و به اصل مردانهخواه ما ربطی ندارد. عبور کرده از «کلود شابرولهای» فمینیست است و ربطی به «جرمی» و سینمای حماسی ایتالیا ندارد.
شاگرد فروشنده شما روایتی معکوس و مجعول از فیلم سگ های پوشالی سم پکین پا را روایت می کند. ردپایی از پاکیزگی و طاهر بودن «شین» (جورج استیونس) را ندارد. سینمای که مرد ایرانی در آن عاری از اصلت مردانه است ، هم متجاوزش هم مورد تعدی قرار گرفته اش. اینجاست که هالیوودم آرزوست . چون تلما و لوئیس ندارد که در میانه صحرای آریزونا بخروشند و پای عفت خود بایستند . جناب کیمیایی این فروش و حراجی که شاگرد شما ساخته است هیچ ربطی به سینما ندارد.
با احترام ، تقدیم به «سم پکین پا» برای فیلم سگهای پوشالی؛
عرفان محمدی
عرفان محمدی